روزای بهاری من
موضوع انشاء :
داستان واقعی حتما بخونید پسری ب دختری ک تازه باهاش دوس شده میکه: امروز وقت داری بیای خونمون؟ دختر:مامانم نمیذاره با چ بهونه ای بیام؟ پسر:بگو میخام برم استخر... دختر اومد خونه دوست پسرش پسر:تو ک اومدي استخر باید موهات خیس باشه برو حموم موهاتو خیس کن وقتی دختر میره حموم پسر یکی یکی ب دوستاش زنگ میزنه... پسر و دوستاش یکی یکی میرن حموم و ب دختر... این آخری رفت حموم1ساعت 2ساعت دیدن خیلی دیر کرده رفتن حموم دیدن دخترو پسر رگ دستاشونو باهم زدند و گوشه حموم افتادن و رویه دیوار حموم نوشته : نامردا خواهرم بود... این قسمتو از دست ندی یهو برو ادامه.... تا این قسمتو ببینی این قسمت خیلی جذابه سلام سلام دوباره سلام با قسمت 4 اومدم بدو بدو برو ادامه........ این قسمتو از دست ندی البته تمام قسمتاش جالبه اگه حتی یکیشو نخونی داستانو از دست میدی حتی قسمت یکو هم نبینی بهتره کل داستانو نخونی اگه قسمت اول ندیدی توی موضوع (داستانا)برو اومدم ای اومدم با قسمت 3 اومدم برو ادامه مطلب تا ببینی قسمت 3 بخونی لذت ببری از قسمت 3 سلام سلام صدتا سلام میتونی حدس بزنی این قسمت قراره چی بشه؟؟؟؟؟؟ خب نمیخواد انگاری ذهنتو بکار گرفتم بدو برو ادامه......
ادامه رو نگاه کن....... از اینجا یه بازیگر به داستان اضافه میشه: تانیا سلام امروز یه داستان رمانتیک 6 قسمتی میخوام بزارم. برو ادامه مطلب....... داستانم خیلی نازه اگه نخونیش پشیمون میشی. ولی میخواستم اسمش خوشگل باشه و گرنه اسم اصلی داستان دروغیه این از فکر خودمه ها
ادامه مطلب میبینمت بای تا های سلام امروز میخوام یه داستان که خودم نوشتمو واستون تعریف کنم. نظر بالای 59 برو ادامه.........
بروووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو ادامه........................................................ باید برم خرید. خب من آمادم ایزابلا تانیا ایزابلا:تانیا تویی تانیا:ایزابلا این جا چکار میکنی؟ ایزابلا:خواستم یک کم سویا و پودر توت فرنگی بگیرم تو این جا چکار میکنی؟ تانیا:من خواستم یک کم توت فرنگی بخرم. ایزابلا:باشه خب با هم بریم تانیا:باشه ایزابلا:من که خریدامو کردم تانیا:من هم همین طور ایزابلا:امشب چطوره جشن بگیریم تانیا: باشه ولی کیا دعوتند؟ ایزابلا:تو ـ بلوم ـ ماریا ـ دانا تانیا:خوبه ایزابلا:شب میبینمت. تانیا:bye ایزابلا:bye باید غذا از بیرون سفارش بدم فکر میکنم ماکارونی خوب باشه برم زنگ بزنم. ایزابلا:الو ماریا ماریا:سلام خوبی ایزابلا:خوبم ماریا:چی شده زنگ زدی؟ ایزابلا:امشب مهمونی خونه ی منه میای؟ ماریا:باشه ایزابلا:خدافظ دانا:الو ایزابلا ایزابلا:سلام خوفی دانا:خوفم ایزابلا:امشب خونه ی من مهمونی همه ی دوستام میان دانا:باشه ایزابلا:خدافظ دانا:خدافظ ایزابلا:سلام بلوم:چطوری ایزابلا:خوبم امشب مهمونی خونه ی منه بلوم:ok bye ایزابلا:bye ایزابلا:برم اماده شم ایزابلا: تلفن داره زنگ میزنه الو تانیا:سلام ایزابلا جون ایزابلا:اوا تویی تانیا تانیا:امروز تولد بلومه همه ی دوستا دارن میرن تولدش ایزابلا:آره منم میام عزیزم الان مبایلم زنگ زد کاری نداری؟ تانیا:نه خداحافظ عصر میبینمت ایزابلا:راستی ساعت چند باید بیایم؟ تانیا:ساعت 6 تا 12 ایزابلا:ok bye تانیا:bye خب باید اول برم حموم بعدش باید برم اماده شم عروسک من شب ها کنار من میخوابد. وقتی مامان چراغ اتاقو خاموش میکنه من سرمو کنار گوش عروسکم میگذارم و حرف میزنم و اون هم به آرزوهام گوش میده برای همیم هم از آرزو های من خبر داره ولی من از آرزو های او خبر ندارم چون که عروسک من که حرف نمیزنه. مامانم میگه شاید موقعی که تو خوابی عروسکت آرزوهاش رو بهت میگه. من هرشب بعد از تمام شدن حرف هایم میخوابم تا شاید خواب آرزو های عروسکم رو ببینم. همه ی بزرگ ترها،روزی کوچک بودند. همه ی کوچک ترها، روزی بزرگ میشوند. همه ی بزرگ تر ها،میتوانند شادی های بزرگ داشته باشند. همه ی کوچک ترها،شادی های بزرگ دارند. همه ی بزرگ تر ها از شادی کوچک ترها،شاد میشوند. همه ی کوچک تر ها از شادی بزرگ تر ها شاد میشوند. این یعنی:شادی کوچک ترها،بزرگ ترین شادی بزرگ تر هاست.
برو کنار پنجره،ببین ماه توی آسمان هست؟ آن را میبینی ؟ خوب گوش کن. صدای سکوت شب را میشنوی؟ تا حالا قصه های ماه را شنیده ای؟ امشب که میخوابی ، چشم هایت را ببند و خوب گوش کن و تصمیم بگیر بهترین خواب ها را ببینی.
ازدواج را توصیـف کنیـد
پیش بابایی می روم و از او می پرسم:
"ازدواج چیست؟"
بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید:
"این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی کنی، ورپریده!"
متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد:
"خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟!"
در حالی که در چشمهایم اشک جمع شده است می گویم:
"بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بکشید؟!"
بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید:
"نخیر! از اونجایی که من سلطان خانه هستم و توی یکی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین کار رو می کرد و ابتدا می کشید و سپس تحقیقات می کرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم ..." بابایی همانطور که داشت حرف می زد یک دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاغه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاغه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت کرد که با چشم مسلح هم دیده نمی شد.
مامانی گفت:
"در مورد چی صحبت می کردین که باز بابات جو گیر شده بود و می گفت سلطان خونه است؟!"
و من جواب دادم: "در مورد ازدواج"
مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی که کم کم داشت بهوش می اومد قدم برداشت، مامانی همونطور که به سمت بابایی می اومد گفت: "حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می کنی که یه دونه مامان کافی نیست؟! می دونم چکارت کنم!"
مامانی این جمله رو گفت و محکم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد.
بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست کل جریان رو براش توضیح بدم، منهم گفتم که موضوع انشاء این هفته مون اینه که "ازدواج را توصیف کنید."
بابایی که تازه بهوش اومده بود گفت: "خب خانم! اول تحقیق کن، بعد مجازات کن! کله ام داغون شد!"
و مامانی هم گفت: "منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می کنم، عیبی داره؟!"
بابایی به ماهیتابه که هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی کرد و گفت: "نه! حق با شماست!"
مامانی گفت: "توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه کرباس هستند!"
بابابزرگ که گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با کانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبکه عوض می کرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: "نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم!"
مامانی هم گفت: "آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی که داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه!"
پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: "ازدواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج کند ... راستی خانم معلمتون ازدواج کرده؟ چند سالشه؟ خوشـ ..."
بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود که این بار ملاغه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاغه به سر من اصابت کرد.
به حالت قهر دفترم رو جمع می کنم و پیش خواهرم می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشاء در چشمان خواهرم اشک جمع می شود و وقتی دلیل اشک های خواهرم رو می پرسم می گوید: "کمی خس و خاشاک رفت توی چشمم!"
البته من هر چی دور و برم رو نگاه می کنم نشانی از گرد و خاک نمی بینم، به خواهر می گویم: "تو در مورد ازدواج چی می دونی؟" و خواهرم باز اشک می ریزد.
ما از این انشاء نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناک است زیرا امکان دارد ملاغه یا ماهیتابه به سرمان اصابت کند، این بود انشای من ...
با تشکر از اهالی خانه که در نوشتن این انشا به من کمک کردند!
ادامـــه مطـــلــبــــــ..♦ـ♦ـ♦ـ....
ادامـــه مطـــلــبــــــ..♦ـ♦ـ♦ـ....
ادامـــه مطـــلــبــــــ..♦ـ♦ـ♦ـ....
ادامـــه مطـــلــبــــــ..♦ـ♦ـ♦ـ....
ادامـــه مطـــلــبــــــ..♦ـ♦ـ♦ـ....
ادامـــه مطـــلــبــــــ..♦ـ♦ـ♦ـ....
ادامـــه مطـــلــبــــــ..♦ـ♦ـ♦ـ....
ادامـــه مطـــلــبــــــ..♦ـ♦ـ♦ـ....
ادامـــه مطـــلــبــــــ..♦ـ♦ـ♦ـ....
яima |