آیا میدانستید در ایران هنگام رد شدن از خیابان های یک طرفه
اگر دو طرف را نگاه نکنید می میرید !؟
.
.
.
نان لواش چیست؟!
به آلیاژی از پلاستیک و آرد
می گویند که در دمای مخصوصی پخت می شوند !
.
.
.
مـا بـا خوردن یه رانی ۱۰ کالری بدست میاریم
و برای خوردن دو تیکه ی آخر درون قوطی ۱۲ کالری مصرف میکنیم !
.
.
.
.
یک شباهت اساسی بین مهندس های کامپیوتر و دکترها هست
و اونم اینه که از هر چی سر در نمیارن میگن ویروسه !!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تجربه ثابت کرده که :
حقیقت رو باید از آدم عصبانی شنید ….!
.
.
.
خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشی و ما پولدار !
.
.
.
واسه باغمون سگ خریدیم بستیم که دزد نیاد
سگ رو دزدیدن
.
.
.
خدا نگذره از کسانی که شیر حموم رو روی وضعیت دوش میبندن و از حموم خارج میشن!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
منطق ریاضى:
هر مساله اى که دیدى آسون داره حل میشه ؛
بدون راهِ حلت اشتباهه….
.
.
.
یه موقعی توی مراسم عقد سکه هدیه میدادن
بعد شد نیم سکه، بعد ربع سکه
بعد این سکههای یک گرمی و نیم گرمی «پارسیان «و این چیزا اومد …
عنقریب روزی فرا میرسه که به عروس و داماد فقط بتونیم بگیم: “ آفرین” !
.
.
.
نمیدونم چه صیغه ایه که پیاز خام تلخه
ولی همون پیازو وقتی می پزی میشه باقلوا !
.
.
.
.
.
.
همیشه سخت ترین جای ِ کار اینه که ، تظاهر کنی هیچی نشده..
.
.
.
آقا میدونید چرا پراید گرون شده؟نمی دونید که…
چون راحت میره تو پارکینگ راحتم از پارکینگ در میاد.
امکانات از این بیشتر میخواین.؟
.
.
.
اگـر میخواهیـد دروغـی نشنویـد
اصـرار زیـادی بـرای شنیـدن حقیقـت نکنیـد !
.
.
.
دقت کردین وقتی دوتا کلید شبیه به هم داری ،
هیچوقت اولین کلید ، کلید درست نیست ؟
.
.
.
ما اکنون در زمان ” ضد حال استمراری ” زندگی می کنیم !
.
.
.
.
.
تا حالا دقت کردین لذتی که تو خوردن ته نون ساندویچ با سس هست
تو خوردن خود ساندویچ نیست ؟
پسر: بن ژور مادام! حقیقتش رو بخواید من از شما خوشم آمده و میخواهم اگر افتخار بدید با هم آشنا شیم!
دختر: با کمال میل موسیو!
ایتالیا :
پسر: خانوم من واقعا شمارو از صمیم قلب دوست دارم و بسیار مایلم که بیشتر با شما آشنا شم!
دختر: من هم از شما خوشم اومده و پیشنهاد شمارو با
کمال میل می پذیرم!
انگلیس :
پسر: با عرض سلام خدمت شما خانوم محترم!
خانوم من چند وقت هست که از شما خوشم اومده می میخوام اگه مایل باشید باهم باشیم!
دختر: چرا که نه؟ میتونیم در کنار هم باشیم!
و اما ایران :
پسر: پیــــــــــــــــــس ... پیس پیس ...
پـــــــــــــــــــــــی ــــــــــــــــس ... پیییییییییییییس ...
ســــــــوووووووو ... ســــــــــوووو ...
ســــــــــــس ... ســــــــــــــــــــــــ ـــــــــــس ... پــــــــِـخخخخخخخخخ ... چِــخـــــــــــــــه ...
هووووووی با تواما! بیا شماره مو بگیر بزنگ!
دختر: خفه شو! کصافطِ عوضی! مگه خودت خوار و مادر نداری
راه افتادی دنبالِ ناموس مردم،بی ناموس!
شماره تو میگیرم فقط واسه اینکه شرتو زود کم کنی! ساعت 10 زنگ میزنم!
پیش بابایی می روم و از او می پرسم:
"ازدواج چیست؟"
بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید:
"این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی کنی، ورپریده!"
متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد:
"خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟!"
در حالی که در چشمهایم اشک جمع شده است می گویم:
"بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بکشید؟!"
بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید:
"نخیر! از اونجایی که من سلطان خانه هستم و توی یکی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین کار رو می کرد و ابتدا می کشید و سپس تحقیقات می کرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم ..." بابایی همانطور که داشت حرف می زد یک دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاغه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاغه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت کرد که با چشم مسلح هم دیده نمی شد.
مامانی گفت:
"در مورد چی صحبت می کردین که باز بابات جو گیر شده بود و می گفت سلطان خونه است؟!"
و من جواب دادم: "در مورد ازدواج"
مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی که کم کم داشت بهوش می اومد قدم برداشت، مامانی همونطور که به سمت بابایی می اومد گفت: "حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می کنی که یه دونه مامان کافی نیست؟! می دونم چکارت کنم!"
مامانی این جمله رو گفت و محکم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد.
بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست کل جریان رو براش توضیح بدم، منهم گفتم که موضوع انشاء این هفته مون اینه که "ازدواج را توصیف کنید."
بابایی که تازه بهوش اومده بود گفت: "خب خانم! اول تحقیق کن، بعد مجازات کن! کله ام داغون شد!"
و مامانی هم گفت: "منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می کنم، عیبی داره؟!"
بابایی به ماهیتابه که هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی کرد و گفت: "نه! حق با شماست!"
مامانی گفت: "توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه کرباس هستند!"
بابابزرگ که گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با کانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبکه عوض می کرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: "نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم!"
مامانی هم گفت: "آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی که داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه!"
پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: "ازدواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج کند ... راستی خانم معلمتون ازدواج کرده؟ چند سالشه؟ خوشـ ..."
بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود که این بار ملاغه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاغه به سر من اصابت کرد.
به حالت قهر دفترم رو جمع می کنم و پیش خواهرم می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشاء در چشمان خواهرم اشک جمع می شود و وقتی دلیل اشک های خواهرم رو می پرسم می گوید: "کمی خس و خاشاک رفت توی چشمم!"
البته من هر چی دور و برم رو نگاه می کنم نشانی از گرد و خاک نمی بینم، به خواهر می گویم: "تو در مورد ازدواج چی می دونی؟" و خواهرم باز اشک می ریزد.
ما از این انشاء نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناک است زیرا امکان دارد ملاغه یا ماهیتابه به سرمان اصابت کند، این بود انشای من ...
با تشکر از اهالی خانه که در نوشتن این انشا به من کمک کردند!
پسر در حال دویدن… زااااارت (صدای زمین خوردن) رفیق پسر: اوه اوه شاسکول چت شد؟ خاک بر سرت آبرومونو بردی الاغ، پاشو گمشو! (شپلخخخخخ “صدای پس گردنی”) یک رهگذر: چیزی مصرف کردی؟یکم کمتر میزدی خب!! یک خانوم جوان رهگذر: ایییییش پسر دست و پا چلفتیِ خنگ!
ایا مى دانيد حذف بخش هخامنش از كتاب تاريخ به تصويب رسيد؟
ايا مى دانيد فرزندان ما ديگر كوروش كبير را نمى شناسند؟ ايا مى دانيد 29اكتبر روز كوروش كبير است أما اين روز فقط در تقويم كشور ما نيست!
من كه خيلى از اين موضوع ناراحتم شما هم اين مطلب رو تو وبتون بنويسيد تا همه بدونن بيايد بخاطر تاريخ بزرگمون اين متن رو به همه نشون بديم